تاه شدن. (ناظم الاطباء). روی هم خمیدن. لایی روی لای دیگر قرار گرفتن. غرض. تمغج. انقعاص، دوتاه شدن چیزی. (منتهی الارب) ، خمیدن. خمیده شدن. خمیده پشت گردیدن. (یادداشت مؤلف) : هلال عید بدانگونه رخ نمود به ما چو عاشقی که شد از غم نزار و زار و دوتاه. منوچهری. ، مضاعف شدن. (ناظم الاطباء)
تاه شدن. (ناظم الاطباء). روی هم خمیدن. لایی روی لای دیگر قرار گرفتن. غرض. تمغج. انقعاص، دوتاه شدن چیزی. (منتهی الارب) ، خمیدن. خمیده شدن. خمیده پشت گردیدن. (یادداشت مؤلف) : هلال عید بدانگونه رخ نمود به ما چو عاشقی که شد از غم نزار و زار و دوتاه. منوچهری. ، مضاعف شدن. (ناظم الاطباء)
کوتاه شدن. (فرهنگ فارسی معین). - کوته شدن دست کسی از چیزی، بدان دسترس نداشتن: از این راز گر هیچ آگه شود ز چاره مرا دست کوته شود. فردوسی. و رجوع به کوتاه شدن شود. ، پایان یافتن. خاتمه پیدا کردن. تمام شدن: سرم گر ز خواب خوش آگه شدی ترا جنگ با شیر کوته شدی. فردوسی. دگر آنکه باشد نصیبین مرا چو خواهی که کوته شود کین مرا. فردوسی - کوته شدن داوری، پایان یافتن جدل و مرافعه. فصل خصومت. رفع شدن اختلاف: ولیکن چو معنیش یاد آوری شوی رام و کوته شود داوری. فردوسی. رجوع به کوتاه شدن شود
کوتاه شدن. (فرهنگ فارسی معین). - کوته شدن دست کسی از چیزی، بدان دسترس نداشتن: از این راز گر هیچ آگه شود ز چاره مرا دست کوته شود. فردوسی. و رجوع به کوتاه شدن شود. ، پایان یافتن. خاتمه پیدا کردن. تمام شدن: سرم گر ز خواب خوش آگه شدی ترا جنگ با شیر کوته شدی. فردوسی. دگر آنکه باشد نصیبین مرا چو خواهی که کوته شود کین مرا. فردوسی - کوته شدن داوری، پایان یافتن جدل و مرافعه. فصل خصومت. رفع شدن اختلاف: ولیکن چو معنیش یاد آوری شوی رام و کوته شود داوری. فردوسی. رجوع به کوتاه شدن شود
کنایه از ضعیف و ناتوان گشتن. قدرت و شجاعت را از دست دادن. خائف و مرعوب شدن: شیر در بادیۀ عشق تو روباه شود آه از این راه که در وی خطری نیست که نیست. حافظ. ، انکسار و عجز نمودن
کنایه از ضعیف و ناتوان گشتن. قدرت و شجاعت را از دست دادن. خائف و مرعوب شدن: شیر در بادیۀ عشق تو روباه شود آه از این راه که در وی خطری نیست که نیست. حافظ. ، انکسار و عجز نمودن
خم شدن. خمیدن. خمیده گشتن. دوتو شدن. دوتاه گشتن. (یادداشت مؤلف) : دوتایی شد آن سرو نازان به باغ همان تیره گشت آن گرامی چراغ. فردوسی. ، خم شدن احترام بزرگی را. خمانیدن قامت بزرگداشت شاه و امیر و بزرگی را. دوتا شدن: دوتایی شد و بر زمین بوسه داد بخندید ازو شاه و دل کرد شاد. فردوسی. دوتایی شدندی بر تخت او از آن برشده فره و بخت اوی. فردوسی. رجوع به دوتا شدن شود
خم شدن. خمیدن. خمیده گشتن. دوتو شدن. دوتاه گشتن. (یادداشت مؤلف) : دوتایی شد آن سرو نازان به باغ همان تیره گشت آن گرامی چراغ. فردوسی. ، خم شدن احترام بزرگی را. خمانیدن قامت بزرگداشت شاه و امیر و بزرگی را. دوتا شدن: دوتایی شد و بر زمین بوسه داد بخندید ازو شاه و دل کرد شاد. فردوسی. دوتایی شدندی بر تخت او از آن برشده فره و بخت اوی. فردوسی. رجوع به دوتا شدن شود
دوتاگشتن. خم شدن. خمیدن. (یادداشت مؤلف) : بنفشه زار بپوشید روزگار به برف چنار گشت دوتاه و زریر شد شنگرف. کسایی. ز رشک چهرۀ تو ماه تیره گشت و خجل ز شرم قامت تو سرو کوژ گشت و دوتاه. فرخی. ، دولا شدن. دوتای گشتن. دارای دوتای و دولا گردیدن. (از یادداشت مؤلف)
دوتاگشتن. خم شدن. خمیدن. (یادداشت مؤلف) : بنفشه زار بپوشید روزگار به برف چنار گشت دوتاه و زریر شد شنگرف. کسایی. ز رشک چهرۀ تو ماه تیره گشت و خجل ز شرم قامت تو سرو کوژ گشت و دوتاه. فرخی. ، دولا شدن. دوتای گشتن. دارای دوتای و دولا گردیدن. (از یادداشت مؤلف)
خم کردن. (ناظم الاطباء). دوتا کردن. دوتو کردن. دولا کردن. خمانیدن. (از یادداشت مؤلف). تلوی. (منتهی الارب) : و از وی تیغ خیزد که اوی را دوتاه توان کردن و چون دست بازداری به جای خود بازآید. (حدود العالم). - پشت دوتاه راست کردن، قد خمیده را راست و آخته نمودن: کهان به جودش پشت دوتاه راست کنند مهان به خدمت او پشتها کنند دوتاه. فرخی. - پشت دوتاه کردن، خم کردن پشت: پیش تختت بود چو سرو بپای تا کند چون بنفشه پشت دوتاه. انوری. - دوتاه کردن زلف، خم دادن آن. دو رشته ساختن آن: نبید نی به کف و هر دو رخ به رنگ نبید دوتاه نی به دل و هر دو زلف کرده دوتاه. فرخی. ، خم کردن قامت احترام کسی را. سر فرودآوردن و تعظیم کردن: زهی شهی که همه ساله در پرستش تو همی کنند شهان بزرگ پشت دوتاه. فرخی. من که معروف شده ستم به پرستیدن او به پرستیدن هرکس نکنم پشت دوتاه. فرخی. - قامت یا قد یا بالا دوتاه کردن، خم شدن. خمیدن. خم کردن قد و بالا: قامت دوتاه کردی یکتا شو و مباش همتای دیو تا نروی در جهان دوتاه. سوزنی. ، خم کردن پشت احترام و تعظیم بزرگی را. خم شدن از بهر تفخیم و بزرگداشت امیر یا پادشاه و بزرگی. تعظیم کردن. (از یادداشت مؤلف) : چو او را ببینید بر تخت و گاه کنید آن زمان خویشتن را دوتاه. دقیقی. رجوع به دوتاکردن شود، دولا کردن. مضاعف کردن. (ناظم الاطباء)
خم کردن. (ناظم الاطباء). دوتا کردن. دوتو کردن. دولا کردن. خمانیدن. (از یادداشت مؤلف). تلوی. (منتهی الارب) : و از وی تیغ خیزد که اوی را دوتاه توان کردن و چون دست بازداری به جای خود بازآید. (حدود العالم). - پشت دوتاه راست کردن، قد خمیده را راست و آخته نمودن: کهان به جودش پشت دوتاه راست کنند مهان به خدمت او پشتها کنند دوتاه. فرخی. - پشت دوتاه کردن، خم کردن پشت: پیش تختت بود چو سرو بپای تا کند چون بنفشه پشت دوتاه. انوری. - دوتاه کردن زلف، خم دادن آن. دو رشته ساختن آن: نبید نی به کف و هر دو رخ به رنگ نبید دوتاه نی به دل و هر دو زلف کرده دوتاه. فرخی. ، خم کردن قامت احترام کسی را. سر فرودآوردن و تعظیم کردن: زهی شهی که همه ساله در پرستش تو همی کنند شهان بزرگ پشت دوتاه. فرخی. من که معروف شده ستم به پرستیدن او به پرستیدن هرکس نکنم پشت دوتاه. فرخی. - قامت یا قد یا بالا دوتاه کردن، خم شدن. خمیدن. خم کردن قد و بالا: قامت دوتاه کردی یکتا شو و مباش همتای دیو تا نروی در جهان دوتاه. سوزنی. ، خم کردن پشت احترام و تعظیم بزرگی را. خم شدن از بهر تفخیم و بزرگداشت امیر یا پادشاه و بزرگی. تعظیم کردن. (از یادداشت مؤلف) : چو او را ببینید بر تخت و گاه کنید آن زمان خویشتن را دوتاه. دقیقی. رجوع به دوتاکردن شود، دولا کردن. مضاعف کردن. (ناظم الاطباء)
کج و خم شدن. دوتا شدن. (ناظم الاطباء). دولاشدن. منحنی شدن. خمیدن. دوتاه شدن. دوته شدن. دوتو گشتن. (یادداشت مؤلف). انعطاف. (دهار) (منتهی الارب). انعساف. عوج. تعوج. تکثم. ملخ. (منتهی الارب) : انعطاط،دوتا شدن چوب به شکستگی ظاهر. (منتهی الارب). انخناث. (تاج المصادر بیهقی) (المصادر زوزنی) : دوتا شدسهی سرو آراسته که شد طوبی از سایه برخاسته. نظامی. گفت جوع از صبر چون دوتا شود نان جو در پیش من حلوا شود. مولوی. جرشبه، دوتا شدن یا خم گردیدن زن. ادبار، دوتاشدن گوش ناقه به پشت. (منتهی الارب) ، خم کردن قد برای تعظیم بزرگی. خم دادن قد تفخیم و بزرگداشت امیر یا بزرگی را. تعظیم کردن. (از یادداشت مؤلف) : نه پیش جز خدای جهان ایستاده ام زآن پس نه نیز هیچکسی را دوتا شدم. ناصرخسرو. ، مضاعف گشتن. (ناظم الاطباء). دولا گشتن. تثنی. (المصادر زوزنی) (تاج المصادر بیهقی) : به صدبند هر دل شود مبتلا شود رشتۀ حسن هر جا دوتا. ظهوری (از آنندراج). ، متغیرشدن اعم از اینکه حرف باشد یا چیزی دیگر. (آنندراج). تغییر نمودن. (ناظم الاطباء) : زاهد ترا سلوک به حق رهنما نشد خودداریت ز رفتن مسجد دوتا نشد. تنها (از آنندراج). ، دورو شدن. منافق گشتن. دورنگ شدن. (از یادداشت مؤلف) ، مختلف گشتن. دوگونه شدن: هر دو جهان و نعمتش از بهر مردم است زین روی جان عقل دوگون و دوتا شده ست. ناصرخسرو
کج و خم شدن. دوتا شدن. (ناظم الاطباء). دولاشدن. منحنی شدن. خمیدن. دوتاه شدن. دوته شدن. دوتو گشتن. (یادداشت مؤلف). انعطاف. (دهار) (منتهی الارب). انعساف. عوج. تعوج. تکثم. ملخ. (منتهی الارب) : انعطاط،دوتا شدن چوب به شکستگی ظاهر. (منتهی الارب). انخناث. (تاج المصادر بیهقی) (المصادر زوزنی) : دوتا شدسهی سرو آراسته که شد طوبی از سایه برخاسته. نظامی. گفت جوع از صبر چون دوتا شود نان جو در پیش من حلوا شود. مولوی. جرشبه، دوتا شدن یا خم گردیدن زن. ادبار، دوتاشدن گوش ناقه به پشت. (منتهی الارب) ، خم کردن قد برای تعظیم بزرگی. خم دادن قد تفخیم و بزرگداشت امیر یا بزرگی را. تعظیم کردن. (از یادداشت مؤلف) : نه پیش جز خدای جهان ایستاده ام زآن پس نه نیز هیچکسی را دوتا شدم. ناصرخسرو. ، مضاعف گشتن. (ناظم الاطباء). دولا گشتن. تثنی. (المصادر زوزنی) (تاج المصادر بیهقی) : به صدبند هر دل شود مبتلا شود رشتۀ حسن هر جا دوتا. ظهوری (از آنندراج). ، متغیرشدن اعم از اینکه حرف باشد یا چیزی دیگر. (آنندراج). تغییر نمودن. (ناظم الاطباء) : زاهد ترا سلوک به حق رهنما نشد خودداریت ز رفتن مسجد دوتا نشد. تنها (از آنندراج). ، دورو شدن. منافق گشتن. دورنگ شدن. (از یادداشت مؤلف) ، مختلف گشتن. دوگونه شدن: هر دو جهان و نعمتش از بهر مردم است زین روی جان عقل دوگون و دوتا شده ست. ناصرخسرو
صورت مجموع یافتن. صورت گردکرده و فراهم شده یافتن، چنانکه ساقه های گیاه یا گل یا ریاحین یا کاغذ و چرم و کتاب و غیره، مسخره و مضحکه و گستاخ شدن. (از آنندراج) : من زدست تو دلستان شده ام دستۀ جمله دوستان شده ام. ناصرخسرو (از آنندراج). بنفشه دسته از آن می شود به مجلس و باغ که در بهار بپوشد لباس تقوی را. سلمان ساوجی
صورت مجموع یافتن. صورت گردکرده و فراهم شده یافتن، چنانکه ساقه های گیاه یا گل یا ریاحین یا کاغذ و چرم و کتاب و غیره، مسخره و مضحکه و گستاخ شدن. (از آنندراج) : من زدست تو دلستان شده ام دستۀ جمله دوستان شده ام. ناصرخسرو (از آنندراج). بنفشه دسته از آن می شود به مجلس و باغ که در بهار بپوشد لباس تقوی را. سلمان ساوجی
کم شدن طول و ارتفاع چیزی. (فرهنگ فارسی معین). قصر. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) ، کاسته شدن، قطع شدن. (فرهنگ فارسی معین) : چو از رفتنش رستم آگاه شد روانش ز اندیشه کوتاه شد. فردوسی. - کوتاه شدن چنگ از چیزی، بدان تسلط و دسترسی نداشتن: بدان شاد شد نامدار بزرگ که از میش کوتاه شد چنگ گرگ. فردوسی. و رجوع به ترکیب بعد شود. - کوتاه شدن دست کسی از چیزی، بدان دسترس نداشتن از آن پس. (فرهنگ فارسی معین) : چو کوتاه شد دستش از عز و ناز کند دست خواهش به درها دراز. سعدی (بوستان). و دست تعرض متغلبان و ستمکاران از دامن روزگار ضعیفان و عاجزان به کلی کوتاه شود. (ظفرنامۀیزدی از فرهنگ فارسی معین). - کوتاه شدن زبان، کنایه از خاموش شدن بود. (آنندراج) (از فرهنگ فارسی معین). ، تمام شدن، چنانکه گویند: قصه کوتاه و سخن کوتاه و کلک کوتاه و جدل کوتاه. (از آنندراج). به پایان رسیدن. خاتمه یافتن: به شبگیر لهراسب آگاه شد غمی گشت و شادیش کوتاه شد. فردوسی. به هر دو سپهبد چنین گفت شاه که کوتاه شد بر شما رنج راه. فردوسی. از این ساختن حاجب آگاه شد بر او کام و آرام کوتاه شد. فردوسی
کم شدن طول و ارتفاع چیزی. (فرهنگ فارسی معین). قِصَر. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) ، کاسته شدن، قطع شدن. (فرهنگ فارسی معین) : چو از رفتنش رستم آگاه شد روانش ز اندیشه کوتاه شد. فردوسی. - کوتاه شدن چنگ از چیزی، بدان تسلط و دسترسی نداشتن: بدان شاد شد نامدار بزرگ که از میش کوتاه شد چنگ گرگ. فردوسی. و رجوع به ترکیب بعد شود. - کوتاه شدن دست کسی از چیزی، بدان دسترس نداشتن از آن پس. (فرهنگ فارسی معین) : چو کوتاه شد دستش از عز و ناز کند دست خواهش به درها دراز. سعدی (بوستان). و دست تعرض متغلبان و ستمکاران از دامن روزگار ضعیفان و عاجزان به کلی کوتاه شود. (ظفرنامۀیزدی از فرهنگ فارسی معین). - کوتاه شدن زبان، کنایه از خاموش شدن بود. (آنندراج) (از فرهنگ فارسی معین). ، تمام شدن، چنانکه گویند: قصه کوتاه و سخن کوتاه و کلک کوتاه و جدل کوتاه. (از آنندراج). به پایان رسیدن. خاتمه یافتن: به شبگیر لهراسب آگاه شد غمی گشت و شادیش کوتاه شد. فردوسی. به هر دو سپهبد چنین گفت شاه که کوتاه شد بر شما رنج راه. فردوسی. از این ساختن حاجب آگاه شد بر او کام و آرام کوتاه شد. فردوسی
کم شدن طول و ارتفاع چیزی، کاسته شدن، قطع شدن، یا کوتاه شدن دست کسی از چیزی. دسترس نداشتن بدان از آن پس: و دست تعرض متغلبان و ستمکاران از دامن روزگار ضعیفان و عاجزان بکلی کوتاه شود. یا کوتاه شدن زبان. خاموش شدن
کم شدن طول و ارتفاع چیزی، کاسته شدن، قطع شدن، یا کوتاه شدن دست کسی از چیزی. دسترس نداشتن بدان از آن پس: و دست تعرض متغلبان و ستمکاران از دامن روزگار ضعیفان و عاجزان بکلی کوتاه شود. یا کوتاه شدن زبان. خاموش شدن
کم شدن طول و ارتفاع چیزی، کاسته شدن، قطع شدن، یا کوتاه شدن دست کسی از چیزی. دسترس نداشتن بدان از آن پس: و دست تعرض متغلبان و ستمکاران از دامن روزگار ضعیفان و عاجزان بکلی کوتاه شود. یا کوتاه شدن زبان. خاموش شدن
کم شدن طول و ارتفاع چیزی، کاسته شدن، قطع شدن، یا کوتاه شدن دست کسی از چیزی. دسترس نداشتن بدان از آن پس: و دست تعرض متغلبان و ستمکاران از دامن روزگار ضعیفان و عاجزان بکلی کوتاه شود. یا کوتاه شدن زبان. خاموش شدن